معنی خاص و مخصوص

حل جدول

خاص و مخصوص

ویژه


ویژه و خاص

اختصاصی، خاص، خاصه، خصوصی، مختص، مخصوص

فرهنگ فارسی هوشیار

خاص

‎ ویژ، برجسته، برگزیده، یگانه تک یکتا (صفت) مخصوص ویژه اختصاصی مقابل عام، ممتاز اعلی، برگزیده قوم. یا خاص و عام. همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی، امری که نسبت بامر دیگر محدودتر و کم وسعت تر باشد مانند انسان نسبت به حیوان که انسان خاص است و حیوان عام، مال متعلق بشاه مقابل خرجی. یا خاص و خرجی. مخصوص و ممتاز و متعارفی و معمول. ‎، اموال واملاک شاه و بیت المال رعایا. ‎، خالصه. ‎، قسمی پارچه تافته.


مخصوص

خاص کرده شده، ویژه

لغت نامه دهخدا

مخصوص

مخصوص. [م َ] (ع ص) خاص کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار): و مخصوص ساخت او را به رسم های برگزیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). از برادران و خواهران مستثنی شدم و مزید تربیت و ترشح مخصوص... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 49). گفت که:
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
نی نی از این میانه تو مخصوص نیستی
در هر که بنگری به همین درد مبتلاست.
ظهیر فاریابی.
هوا به لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. (سندبادنامه ص 12).
- آدم مخصوص، نوکر و گماشته. (ناظم الاطباء).
- جای مخصوص، کنار آب و فرناک و بیت الخلا. (ناظم الاطباء).
- دوست مخصوص، مصاحب و همدم. (ناظم الاطباء).
- مخصوص بودن، اختصاص داشتن و نسبت داشتن. (ناظم الاطباء).
- مخصوص کردن، اختصاص دادن. متعلق ساختن. برگزیدن. خاص کردن و ممتاز داشتن:
چو یزدانت مکرم کرد و مخصوص
چنان زی در میان خلق عالم.
سعدی.
- مخصوص گردانیدن، خاص گردانیدن: پادشاه بر اطلاق، اهل فضل و مروت را به کمال کرامات مخصوص نگرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 65). داوود را... با منقبت نبوت بدین ارشاد وهدایت مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 6). او را به عنایت و هدایت و توفیق خود مخصوص گردانید. (تاریخ قم ص 8).


خاص

خاص. (اِخ) نام قریه ای است بخوارزم.

خاص. [خاص ص] (ع ص، اِ) ضد عام. (اقرب الموارد) (تاج العروس):
نا ممکن است این سخن بر خاص
لفظی است این در میانه ٔ عام.
فرخی.
من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام
نی یکیشان رازدار و نی وفا اندر دو تن.
منوچهری.
غرض تو آن بود تا ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 340).
باش بر خاص و عام خویش رحیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب پیشاوری ص 389).
یکی تلنگ بخواهم زدن بشعر کنون
که طرفه باشد از شاعران خاص تلنگ.
روزبه (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آگاه کن ای برادر از عذرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیا.
ناصرخسرو.
با عامه ٔ خلق گوئی از خاصم
لیکن سوی خاص کمتر از عامی.
ناصرخسرو.
تو سوی خاص خلق سیه سنگی
گر سوی عام لؤلؤ مکنونی.
ناصرخسرو.
انوشیروان جواب داد کی در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست کی همگان در آن یکسانند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 87).
جودت بخاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بر وبحر.
مسعودسعد.
بسیار گرد پرده ٔ خاصان برآمدم
آخر برون پرده خزیدم بصبحگاه.
خاقانی.
خاص را در آستین جا کرده اید.
خاقانی.
رعایت مصلحت خاص و عام واجب داند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). شکر او را زبان خاص و عام شایع و مستفیض شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288). لباس تشریف و خلعت او خاص و عام بپوشید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 214). در محفلی خاص از عام و خاص از کیفیت آن محضر تفحص رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 433).
یا تو خاص خاص باش یا عام عام
یا یکی نی خاص ونی عام ای غلام.
عطار.
|| مخصوص. اختصاصی. غیرعمومی. (ناظم الاطباء): اما چون سوگنددر میان است از جامه خانه ٔ خاص... برگیرم. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی).
اول این امتحان سکندر کرد
از ارسطو که بود خاص وزیر.
خاقانی.
بمسامع سلطان انهاء کردند که بناحیت تانیسر از جنس فیلان خاص او که صلیمان خواندندی فیلان بسیارند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 352).
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.
نظامی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.
نظامی.
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقتها دل بیش دادش.
نظامی.
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درون ترشدم.
نظامی.
|| ممتاز. بالاتر در جنس خود. (فرهنگ نظام). یگانه. اعلا. بسیار خوب. شریف. برگزیده. (ناظم الاطباء): و ملک او را صلتی گرانمایه فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی). || پارچه ای است. تافته ٔ خانشاهی:
ساعد دست از والا و ساق از خاص خانشاهی.
نظام قاری (ص 134).
جوهر صوف و سقرلاط همان است که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشان است که بود.
نظام قاری (ص 59).
خطوط این قلمی را بس است معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر.
نظام قاری (ص 19).
|| اصیل. پاک نژاد. (ناظم الاطباء). || خالص. پاک. پاکیزه. بی آمیزش. (ناظم الاطباء). || زن فاحشه را گویند بزبان ماورأالنهر. (فرهنگ اسدی). || اصطلاح اصولی: در اصول تعریف خاص از تعریف عام بدست می آید، زیرا بقول ملا صالح در حواشی معالم (معالم چ عبدالرحیم ص 104) خاص همان عام است با قید تخصیص عام ببعض افرادش. پس براین تقدیر عام باید مقدمهً تعریف شود تا از آن تعریف، تعریف خاص بدست آید. باز طبق تعریف ملاصالح در همان صفحه حد عام چنین است: «انه اللفظ المستغرق لما یصلح له » در این تعریف با قید «لفظ» «اشارات » و امثال آن و با قید «استغراق « »مضمرات » و «نکره در حال اثبات » از تعریف خارج میشود و مراد از موصول در تعریف «جزئیات » است. پس این تعریف «الرجل » و «الرجال » را فرامی گیرد فراگرفتن آن الرجل را واضح است و اما دخول «الرجال » در تعریف بواسطه ٔ آن است که الف و لام معنی جمعیت آن را باطل می نماید. و چون معنی جمعیت باطل شد کلمه باستغراق جزئیات «الرجل » عود می کند. آخوند ملامحمدکاظم خراسانی در کفایه تعریف خاصی برای خاص و عام نمی کند و در صفحه ٔ 331 ج 1 کفایه (کفایه چ تهران سال 1363 هَ. ق.) می گوید: تعاریفی که تا کنون برای عام شده است تعاریف لفظی بوده که در مقام جواب از ماشارحه آمده است نه تعاریف غیر لفظی که در مقام جواب از ما حقیقیه می آید علاوه بر آنکه معنی مرکوز از آن در اذهان واضح تر و روشن تر (چه مفهوماً و چه مصداقاً) از تعریفاتی است که تا کنون برای آن کرده اند بخصوص که همواره تعریف باید تعریف به اجلی شود نه باخفی زیرا غرض از تعریف عام بیان امری است که مفهوم آن جامع بین افرادی میشود که شبهه ای در تحت عام بودن آن افراد نیست تا آنکه در مقام اثبات احکام برای آن امر جامع، بوسیله ٔ آن تعریف به آن امر جامع اشاره شود. نه بیان حقیقت یا ماهیت آن جامع. اینکه آیا در زبان عرب برای خاص و عام الفاظ مخصوصی وجود دارد یا نه باید بکتب معروف اصول رجوع شود و در آنها فصل مشبعی در این باره موجود است. || اصطلاح منطقی: درمیزان المنطق آمده است: «هر یک از عوارض لازم و مفارق اگر اختصاص افراد حقیقت واحدی پیدا کرد آن عرض خاص است » در شرح آن که «بدیعالمیزان » است چنین مثل زده شده «رونده » (ماشی) خاص اضافی است برای انسان. اما لفظ خاصه در اینجا اشهر از خاص است زیرا مصطلح منطقیان مثلا برای «ضاحک » این است: ضاحک خاصه ٔ انسان یا «ماشی » خاصه ٔانسان است نه خاص. رجوع بخاصه شود.
- اسم خاص یا اسم علم، اسمی است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند چون حسن، شیراز، شبدیز، سند. اسم خاص را جمع بستن نشاید مگر در جائی که مقصود از آن مانند و نوع باشد چون: ایران در کنار خود فردوسیها و سعدیها و حافظها پروریده که مقصود همانند ونوع فردوسی و سعدی است و در این صورت در حکم اسم عام است و با «ها» جمع بسته میشود این نوع جمع بستن ازاروپائی تقلید شده و در زبان پارسی در اینگونه موارد می گفتند امثال سعدی و حافظ. (نقل باختصار از دستورزبان فارسی تألیف پنج استاد ج 1 ص 21). رجوع به اسم خاص و رجوع به مفرد و جمع تألیف دکتر معین ص 52 ببعدشود.
- کوچه ٔ خاص، کوچه ای است که جز یک یا چند نفر کس دیگر حق درباز کردن در آن ندارد.

خاص. (اِخ) یکی از وادیهای خیبر است. ابن اسحاق می گوید خیبر صاحب دو وادی است. یکی وادی سُرَیرو دیگر وادی خاص و این دو وادی است که خیبر بر آنهاقسمت شده. (از معجم البلدان یاقوت حموی باختصار).


خاص و عام

خاص و عام. [خاص ْ ص ُ عام م] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) همه. همه ٔ افراد. بزرگ و کوچک. مقرب و غیر مقرب. محرم و غیر محرم. افراد عادی و غیر عادی. || باب خاص و عام: یکی از ابواب مباحث الفاظ علم اصول فقه باب خاص و عام است که در آن بحث از خاص [که تعریفش گذشت] و عام میشود.

فارسی به عربی

خاص

خاص، خصوصا، معین، مقدس، یاس بری

عربی به فارسی

خاص

سندرسمی که بدست شخص ثالثی سپرده شده و پس از انجام شرطی قابل اجرایا قابل اجرا یاقابل ابطال باشد , موافقت نامه بین دونفرکه بامانت نزدشخص ثالثی سپرده شودوتاحصول شرایط بخصوص بدون اعتبارباشد , اختصاصی , خصوصی , محرمانه , مستور , سرباز , اعضاء تناسلی , مربوطه , بترتیب مخصوص خود , نسبی , ویژه , خاص , استثنایی

فرهنگ عمید

خاص

[مقابلِ عام] ویژه، مخصوص،
برگزیده،
‌معین،
انحصاری،


مخصوص

خاص‌شده،
خاص، ویژه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خاص

اختصاصی، مختص، مخصوص، ویژه،
(متضاد) عام، یگانه، برجسته، اعلا، برگزیده، ممتاز، ناب، خالص، پاک، پاکیزه، سره،
(متضاد) ناسره، اصیل، پاک‌نژاد، نژاده

فرهنگ معین

مخصوص

(مَ) [ع.] (اِمف.) خاص، ویژه.

معادل ابجد

خاص و مخصوص

1523

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری